آن روز که آمدی تابستان بود و هوا آفتابی ..
و من مثل همیشه منتظر ..
منتظر اویی که قرار است در باران بیاید ..
مگر به ما نگفته بودند که آن مرد در باران آمد ..!
ولی آن روز هوا آفتابی بود ، باران هم نمی بارید ..
شاید هم قرار بود که ببارد ولی فراموش کرده بود ..
کسی چه می داند ..؟
و من این را به فال نیک گرفتم ..
و گمان کردم با اینکه او در باران نیامد و بدون اسب است ..
همان است که عمری در رویا هایم نقش اول را بی غلط بازی کرده است ..
اما آن نازنین اهل ِ پاییز , بی دلیل و شاید طبق قانون وداع ِ سرنوشت ..
رفت ..
و من قهر کردم با آسمان ..
که اگر آن روز باریده بود , هرگز از خانه بیرون نرفته بودم ..
و شاید هرگز او را نمی دیدم ..
از آن روز که او رفت ..
مـاه عزیزتر است ..
برای شبهای پر از آتش و پاییز تنهایی ام ..
باران چشمم دیگر نمی گذارد ..
می گوید , نباید گفت از کسی که بی بهانه تنهایت گذاشته است ..
و من می بارم ..
تا خاطره ی روز یا شبی دیگر .. .
نوشته شده توسط محمد حسین خوشرفتار در چهارشنبه 85/9/15 و ساعت 1:8 عصر |
نظرات دیگران()